
کوله بارم را به دستم دادی و مرا از جزیره ی قلبت تبعید کردی به دوردست ها....
انقدر دور که هوای برگشتن به سرم نزد.
تو برای مجازات کسی که نمی دانست مرتکب کدامین گناه بود که مجازاتی این
چنین سنگین برایش رقم زدی نیازی نبود وامه ار این همه فاصله شوی.شاید
این من بودم که نمی دانستم در استان قصر پادشاهی قلبت صادقانه دوست
داشتن جرم است وگناهی بزرگ....
نترس ....سر زنشت نمیکنم.
نای برگشتن را هم ندارم همان یه ذره نیرو وتوانی را هم که داشتم خرج دلتنگی
هایم کردم....
درست است نا عادلانه مجازاتم کردی و در کمال بی انصافی و نهایت دلبستگی
مرا از خود راندی اما....
ایا می دانستی هنوز هم تویی ان
پادشاه کلبه حقیرانه قلبم
تنهـــــــــــا بــا یاد تــــــــــو
می نویسم باران!
می نویسم سرما !
می نویسم غم و اندوه و نفس !
می نویسم احساس !
تا بدانی دل من بی تو گلم میمیرد
و بدان دل سرد است
و کمی بارانی ، غم سراسر دل من پر کرده ،
کاش اینجا بودی ...

آغاز من ، تو بودی و پایان من تویی
آرامش پس از شب توفان من تویی
زیباترین بهانه ایمان تویی
احساسهایی از متفاوت میان ماست
آباد از توام من و ، ویران من تویی
آسان نبود گرد همه شهر گشتنم
آنک ، چه سخت یافتم :" انسان " من تویی
پیداست من به شعله تو زنده ام هنوز
در سینه من ، آتش پنهان من تویی
هر صبح ، با طلوع تو بیدار می شوم
رمز طلسم بسته چشمان من تویی
هر چند سرنوشت من و تو ، دوگانگی است
تنهای من ! نهایت عرفان من تویی

نظرات شما عزیزان: